و بعد سهراب ها و ترانه ها و اشکان ها هم رفتند بدون آنکه بخواهند که بروند. آن ها را وحشیانه از ما گرفتند. خون جوانشان را به نام خدا و مذهب با بی رحمی به زمین ریختند و بغض من سنگین و سنگین تر شد. می خواستم گریه کنم، نمی توانستم، می خواستم بنویسم، نمی توانستم.
... در خبر ها خواندم که فرزاد را دار زدند، که شیرین ، آه شیرین را دار زدند و فرهاد و علی و مهدی را هم.
دلم ریخت، زبانم خشک شد و ناگهان بغضم ترکید.
حالا روزهاست که گریه می کنم. به یاد فرزاد های وارسته ی سرزمینم، به یاد فرهاد های عاشق کوهستان های میهنم و شیرین های جوان و بی گناهی که سهمشان از ایرانی بودن تنها زندان و شکنجه و اعدام بود.
شیرین هایی که حکومت یک دبستان هم در روستایشان نمی سازد اما به جرم کرد بودن هزاران بار در سیاه چال های پر از هراس شکنجه می شوند و آنگاه در ستون خبر روزنامه های رژیم نامشان می آید که جدایی طلب بودند و خرابکار و اعدام شدند.
شیرین ها، فرزادها، علی ها و فرهاد هایی که بسیجی های کم سواد و کور شده از تعصب های قرون وسطایی بر شهرها و روستاهایشان حکم می رانند. بسیجی هایی با مغزهای شستشو داده که از مناطق دوردست با کوله باری پر از نفرت از قوم کرد وارد کردستان می شوند و به هیچ چیز فکر نمی کنند جز نابودی این قوم.
کسی می نوازد و صدای خوشی غمگینانه می خواند:
شیرین شیرینه، شیرین شمامه
ساته نوبینم، خو وم حرامه ...
و من امروز بیشتر از اینکه لیلی باشم شیرینم
بسیار زیبا بود من هم شیرینم
پاسخحذف