جستجوی این وبلاگ

صفحات

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

شیرین شیرینه، شیرین شمامه


ماه ها بود که این بغض داشت خفه ام می کرد. از همان روز که وداع اندوهگین نگاه ندا در وسعت امیرآباد جاری شد و ناگهان همه ی دنیا را گرفت...
و بعد سهراب ها و ترانه ها و اشکان ها هم رفتند بدون آنکه بخواهند که بروند. آن ها را وحشیانه از ما گرفتند. خون جوانشان را به نام خدا و مذهب با بی رحمی به زمین ریختند و بغض من سنگین و سنگین تر شد. می خواستم گریه کنم، نمی توانستم، می خواستم بنویسم، نمی توانستم.

... در خبر ها خواندم که فرزاد را دار زدند، که شیرین ، آه شیرین را دار زدند و فرهاد و علی و مهدی را هم.
دلم ریخت، زبانم خشک شد و ناگهان بغضم ترکید.

حالا روزهاست که گریه می کنم. به یاد فرزاد های وارسته ی سرزمینم، به یاد فرهاد های عاشق کوهستان های میهنم و شیرین های جوان و بی گناهی که سهمشان از ایرانی بودن تنها زندان و شکنجه و اعدام بود.
شیرین هایی که حکومت یک دبستان هم در روستایشان نمی سازد اما به جرم کرد بودن هزاران بار در سیاه چال های پر از هراس شکنجه می شوند و آنگاه در ستون خبر روزنامه های رژیم نامشان می آید که جدایی طلب بودند و خرابکار و اعدام شدند.

شیرین ها، فرزادها، علی ها و فرهاد هایی که بسیجی های کم سواد و کور شده از تعصب های قرون وسطایی بر شهرها و روستاهایشان حکم می رانند. بسیجی هایی با مغزهای شستشو داده که از مناطق دوردست با کوله باری پر از نفرت از قوم کرد وارد کردستان می شوند و به هیچ چیز فکر نمی کنند جز نابودی این قوم.

کسی می نوازد و صدای خوشی غمگینانه می خواند:
شیرین شیرینه، شیرین شمامه
ساته نوبینم، خو وم حرامه ...

و من امروز بیشتر از اینکه لیلی باشم شیرینم