جستجوی این وبلاگ

صفحات

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

ایران، خواب های پریشان شبانه ام

نمی دانم روز است یا شب.  هوا گرفته است، انگار ابری است.  تهران هستم. فکر می کنم تفاطع کریمخان و آبان جنوبی باشد. پباده رو شلوغ است و مردم به هم تنه می زنند. اریک یکی از هم کارهای قدیمی ام که فیلیپینی الاصل است ولی در هاوایی به دنیا آمده را می بینم که در میان جمعیت به سرعت می دود و تخمه ی آفتاب گردان می شکند. اریک به من نگاه می کند و پوست تخمه ی شکسته را با لبخند فوت می کند توی صورتم. می گویم آه اریک تو هستی؟ صبر کن بروم ماشینم را بردارم برسانمت. همین جا باش الان برمی گردم. راه می افتم، خیابان تبدیل به تپه می شود. از تپه بالا می روم و به چند تپه ی دیگر می رسم.  ماشینم را پیدا نمی کنم. نمی دانم کجا پارک کرده ام. هوا تاریک تر شده. دیر شده است. می خواهم به اریک زنگ بزنم و بگویم که منتظر من نماند اما موبایلم همراهم نیست. صدای جیغ و داد می آید. بالای تپه ی روبرو آدم ها جمع شده اند. پلیس هم آنجاست. و همه با هم جوانی را تماشا می کنند که روی زمین افتاده و در خون می غلتد. مردی چاقو به دست با لگد به سر جوان زخمی می کوبد ونعره می زند: هیچکس حق ندارد به او کمک کند می خواهم مُردنش رابا چشمان خودم ببینم. این دزد ناموس است. این می خواسته با دختری که من دوست دارم ازدواج کند. و دوباره به جوان زخمی حمله می کند و فریاد می کشد: دیشب آواز کُردی می خواندی ها؟ کُردی؟ بچه خوشگل، کُردی؟ جوان ناله می کند وخونش تپه را سرخ کرده . پلیس ها ایستاده اند و تماشا می کنند. از دور ماشینم را روی تپه ی بعدی می بینم. اما پاهایم دیگر توان رفتن ندارند. خودم را روی زمین می کشم. پلیسی با کلاه خود و باتوم دخترکی را که روسریش عقب است به زور روی زمین می کشد. ماشین پلیس را می بینم و پشت یک  تخته سنگ پنهان می شوم. صدای ساز و آواز می آید، خوب که گوش می دهم رینگ بابا کرم است. صدا از خانه ای بر روی تپه ای دیگر می آید که چراغ هایش در تاریکی شب سو سو می زند. زنی با لباسی رنگین  روی بالکنی خانه می رقصد و داد می زند. من جمیله ام... بابا به خدا من  نمرده ام ، من زنده ام و دارم می رقصم. اوناسیس هم اینجاست و داره رقصمو تما شا می کنه. باد می آید. رگبار می گیرد و دانه های تگرگ می خورد به سر و صورتم. ماشینم را پیدا می کنم ولی سویچم همراهم نیست. پسر جوانی از روبرو می آید. چشمانش درشت و سیاه است. با لبخندی که دندان هایش را نشان می دهد می گوید: من سالار کمانگر هستم، مدیر جدید یوتیوپ، می خواهی کمکت کنم؟ سویچم پیدایش می شود. توی دستم است. می گویم ممنون اگر می توانی به نوید محبی هم کمک کن .
زنی  با صورتی خسته، در لباسی آبی رنگ و سربندی سیاه  از راه می رسد و ناله کنان می پرسد: آن مرد جوان گفت که  کمانگراست، آه... کجا رفت آن مرد جوان؟  از او بپرس ببین فرزاد مرا ندیده است؟ زن از تپه بالا میرود. سرش را بر می گرداند و می گوید: دارم می روم ملاقات نسرین ستوده، آخر دوباره اعتصاب کرده.


از خواب می پرم. دهانم خشک و سرم سنگین است. با خودم غر می زنم: این هم نتیجه ی دم به ساعت لینک های بالاترین را خواندن. آخر دختر،  تو هزاران کیلومتر دور از ایران جز اینکه روزها خبرهای تلخ و دردناک را بخوانی و شب ها کابوس شان را ببینی چه کار دیگری می توانی بکنی؟ ول کن این بالاترین رو. بچسپ به زندگی و کارت.
روی شانه ی چپم می غلطم و فکر می کنم: جادو...  جادو می تواند کمک کند. اگر جادوگر بودم. نامرئی می شدم.
می رفتم ایران. هیچکس مر نمی دید. می رفتم و درهای زندان های سیاسی را باز می کردم . می رفتم خامنه ای و احمدی نژاد و مصباح یزدی و همه ی سردمداران خونخوار و پلید این رژیم رو از توی پنهان گاهشان بر می داشتم می بردم میدان آزادی توی یک قفس بزرگ می انداختم تا همه ی مردم بتوانند آن ها را در ذلت و خواری ببیند. 
و بعد در رادیو تلویزیون ملی اعلام آزادی  و پیروزی می کردیم ...
 جادو...  تنها جادو می تواند کمک کند. 


 لب تاپم از روی صندلی کنار تختم بر می دارم و صفحه ی  لینک های تازه ی بالاترین را ری فرش  می کنم.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

شیرین شیرینه، شیرین شمامه


ماه ها بود که این بغض داشت خفه ام می کرد. از همان روز که وداع اندوهگین نگاه ندا در وسعت امیرآباد جاری شد و ناگهان همه ی دنیا را گرفت...
و بعد سهراب ها و ترانه ها و اشکان ها هم رفتند بدون آنکه بخواهند که بروند. آن ها را وحشیانه از ما گرفتند. خون جوانشان را به نام خدا و مذهب با بی رحمی به زمین ریختند و بغض من سنگین و سنگین تر شد. می خواستم گریه کنم، نمی توانستم، می خواستم بنویسم، نمی توانستم.

... در خبر ها خواندم که فرزاد را دار زدند، که شیرین ، آه شیرین را دار زدند و فرهاد و علی و مهدی را هم.
دلم ریخت، زبانم خشک شد و ناگهان بغضم ترکید.

حالا روزهاست که گریه می کنم. به یاد فرزاد های وارسته ی سرزمینم، به یاد فرهاد های عاشق کوهستان های میهنم و شیرین های جوان و بی گناهی که سهمشان از ایرانی بودن تنها زندان و شکنجه و اعدام بود.
شیرین هایی که حکومت یک دبستان هم در روستایشان نمی سازد اما به جرم کرد بودن هزاران بار در سیاه چال های پر از هراس شکنجه می شوند و آنگاه در ستون خبر روزنامه های رژیم نامشان می آید که جدایی طلب بودند و خرابکار و اعدام شدند.

شیرین ها، فرزادها، علی ها و فرهاد هایی که بسیجی های کم سواد و کور شده از تعصب های قرون وسطایی بر شهرها و روستاهایشان حکم می رانند. بسیجی هایی با مغزهای شستشو داده که از مناطق دوردست با کوله باری پر از نفرت از قوم کرد وارد کردستان می شوند و به هیچ چیز فکر نمی کنند جز نابودی این قوم.

کسی می نوازد و صدای خوشی غمگینانه می خواند:
شیرین شیرینه، شیرین شمامه
ساته نوبینم، خو وم حرامه ...

و من امروز بیشتر از اینکه لیلی باشم شیرینم